اگر خانوم دکتر کوچولوی ما این چندین روز تنبل شده ونیامده اینجا ببخشیدش.
این چند وقت غیبتم بخاطر این بود که داشتم با یکی از مسائل تازه شکل گرفته زندگیم کشتی میگرفتم . بالاخره به نتیجه ای که میخواستم نرسیدم .تا اینکه امروز صبح یکی از مقاله های مجله موفقیت را میخواندم که یکجایش حرف قشنگی میزد:شاید هرچیزی که دراین لحظه رخ میدهد دقیقا همان چیزی باشد که باید باشد. اینجوری شد که تصمیم گرفتم بیخیِ ماجرا شوم کلاً وبگذارم خدا کارش را ادامه دهد وموی دماغش نشوم.
خیلی خیلی سرخوشم من این روزها. چون هنوز واسه خریدن جامدادی و روان نویس و کوله پشتی صورتی وسواس دارم. خیلی خیلی ذوق میکنم وقتی هنوز میتوانم واسه خرید مانتوی مدرسه با یک سایز کوچکتر چانه بزنم با مامان که نگران است ناظم گیر بدهد چرا مانتویم سایز لباس بارداری یا خیمه عشایری نیست . آخ چه حس خوبی میدهد به من بوی نویی کتاب زیست و هندسه و واااااااای ادبیات.
هرسال نزدیکیای مهر حس همان اول مهر سال 80 است برایم. سال اولی بودن با تمام اضطرابهایش.
*با صدای بابک جهانبخش